گاهی یک خبرنگار شهرت را برای یک مصاحبه، جذاب می‌داند. گاهی با یک نامزد انتخابات مصاحبه کردن جالب می‌شود و بعضی وقت‌ها هم شاید مصاحبه با یک فرد مشهور مخاطب زیادی را جذب کند؛ یا پرسیدن سؤالاتی ساده از یک منتخب مردم بتواند خبرنگاری را مطرح کند؛ یا همه پای حرف‌های یک رئیس‌جمهور تمام و کمال بنشینند. وقت مصاحبه گرفتن از یک فرد مهم گاهی ارزش صبر کردن دارد، حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشد همان حرف نداشته را خیلی‌ها به پایش می‌نشینند.

به خودم گفتم ترانه‌ی بلبل در هر باغی باز هم ترانه‌ی بلبل است و فرقی ندارد بلبل‌ها در زیر کدام آبی آسمان دیده به جهان گشوده و در کدام آسمان به پرواز درآمده؛ بلکه مهم این است گاهی به صدای انسان‌هایی گوش فراهم دهیم که در لابه‌لای صحنه‌های روزگار آن‌چنان گم‌ می‌شوند که حتی در پس آن له‌شدگی حرفی، نامی، کلامی از آنان باقی نمی‌ماند.

ساده بگویم، می‌خواهم سراغ آدم‌های ساده‌ی اطرافمان بروم تا حرف‌های ناگفته‌ی آنان را بشنوم.

در همین نزدیکی دختر ساده‌ای از روستایی نه چندان بزرگ به شهر بزرگی مثل تهران نقل مکان می‌کند، برای درس‌خواندن مهاجر می‌شود. تهران را با تمام تهران بودنش می‌بیند و می‌داند حق او انتخاب است شاید سخت، شاید شکست اما او می‌پذیرد. به خود گفتم او حرف‌های زیادی برای گفتن دارد پس پای درد دل‌هایش نشستم.

مصاحبه‌گر بخش زنان سایت جماعت دعوت و اصلاح ایران هستم.

سلام دوست من:

-سلام وقت شما بخیر

-کمی از خودت تا آنجا که امکان دارد بگو.

مثل اینکه؛ چند سال داری، سطح تحصیلات، چرا به تهران آمدی؟

من دختری 27 ساله هستم، مجرد، لیسانس دارم. مشغول کار هستم

-از تهران آمدنت و ماندگار شدن در اینجا برایمان بگو:

بنده سال 1386 برای تحصیل در رشته‌ی مورد علاقه‌ام آمدم تهران. چهار سال تحصیل در مقطع کارشناسی من را با محیط تهران کم و بیش آشنا کرد. بعد از فارغ‌التحصیلی به امید کار، مدرک به دست به شهرستان برگشتم. قول‌هایی بهم داده بودند... اما...؟! به در بسته نگیم به دیوار بزرگی برخوردم چون در بسته را می‌شود باز کرد اما دیوار نه.

همیشه همه‌جا از ما بهترون پیدا می‌شن، خب... رسم این دیار این‌گونه بوده از دیرباز.

این شد تصمیم گرفتم به تهران بازگردم با تمام مخالفت‌ها و حرف و حدیث‌هایی که پشت‌سرم می‌شد.

-برای پیدا کردن کار در شهرستان تلاش کردی؟

 (با نگاهی عاقل اندر سفیه پوزخندی تلخ ‌زد و گفت)

دوست من احساس نمی‌کنی سؤالت آنقدر... به هر راهی که به آن فکر کنی رفتم؛ اما کاسه‌ی صبرم از بی‌مهری‌ها آنچنان لبریز بود ترسیدم، آه این غصه‌ها آخر کار دستمان دهد.

فضای خانه برای ماندن نمی‌شد. حرف‌های نیش‌دار پدرم تا استخوانم را می‌سوزاند. فرزند بزرگ خانه‌ام. دختر کوچک خانه هم ازدواج کرده، نگاه‌های ترحم‌آمیز مردم برای چیزی که ترحم ندارد، سوهان روحی می‌شود که کمی بیشتر می‌فهمد.

داستان من داستان ماهی است که برای اسارت در برکه نمی‌گرید، برای زیستن با ماهیانی می‌گرید که اسیر بودن را درک نمی‌کنند آن هم در اسارت.

بگذار تصویر کوچکی از تقلاهایم را برایت بکشم؛ شاید تصویر اسارت زنانی را که خود، خویشتن را اسیر کرده‌اند، برای خود تجسم کنی.

شهر من دارای اتحادیه‌ی صنفی  قالی‌بافان بود که به دلایلی چند سالی‌ست غیر فعال است، خواستم برای استقلال مالی کسانی که دستشان جلوی مرد و نامرد دراز می‌شود آن را دوباره احیا کنم؛ اما تنهایی آنجا نمی‌شود کاری را پیش برد، به دنبال تشکیل تعاونی تولیدات صنایع دستی بودم که سرمایه‌اش را نتوانستم جمع کنم، زجرآور این است که بدانی کافی و توانا هستی؛ اما به خاطر دختر بودن کسی بهت اعتماد نکند و... بسیاری کارهای دیگر که نه در طاقت شماست گوش دادن به آن نه خوانندگان محترم‌تان، کار دیگرم راه‌اندازی کلاس‌های دینی مثل؛ کلاس قرآن برای کودکان و احکام برای زنان بود، که شاید بهترین کارم در آن دوران باشد که در خانه بودم؛ اما باز هم پدرم به حرف مردم گوش می‌داد که چرا من بدون دستمزد کلاس می‌گذارم، برایش فهم نمی‌شد که می‌شود کسی بدون چشم داشت مالی هر روز سرکلاس برود همان‌گونه که برای مردم قابل قبول نبود.

-در مورد فضای خانه بیشتر برایمان بگو شاید باشند دخترانی مثل تو که حرف‌های نگفته‌ی زیادی داشته باشند و بخواهند کسی فضای سخت زندگی‌شان را به تصویر بکشد.

حرف قشنگی زدید از خودم و دخترانی مثل خودم بگم.

در شهر و دیاری که وطن من است، دختران گاهی درس می‌خوانند، عده‌ای دانشگاه می‌روند و به فضای آزاد آنجا خو می‌گیرند و برگشت به خانه برای‌شان دردآورترین اتفاقی‌ست که می‌شود تصور کرد. چون بعد از آن همه جنب و جوش باز هم باید به رکود فکر کرد، آنان سه راه بیشتر در پیش ندارند یا منتظر استخدامی دولتی باشند؛ چون در شهر حتی استان‌مان هم شرکت خصوصی به آن صورت وجود ندارد که کار کنند و کارمندی بخواهند، استخدام رسمی می‌ماند که آن هم، این روزها به جمع رؤیاهای محال پیوسته، دوم برای مقطع بالاتر بخوانند که این هم باز توقعات دیگران را بالاتر می‌برد؛ و سوم  به  انتظار کسی نشستن که به خواستگاریت بیاید و از تو تقاضای ازدواج کند که...

-آیا خود شما دخترها به فکر کارآفرینی که این روزها حرفش سرزبان‌هاست نمی‌افتادید؟

اییی خواهر... کارآفرینی حق دختر نیست چون سرمایه‌ی پدر برای پسر است و با شرایطی که برای وام گذاشته‌اند فقط همون سرمایه‌دارها می‌توانند وام بگیرند، پژوهش و تحقیق و از این کتابخانه به آن کتابخانه رفتن هم صدای مردم بی‌کاری را که منتظر دیدن کسی برای ساختن داستانی هستند در‌می‌آورد، و این صدا درآمدن همانا ریخته شدن آبرو همانا.

آنجا اگر دختری به فکر شهرش یا روستایش باشد کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اش است. دلسوزی برای مردم، آنجا خنده‌دار است خصوصاً اگر چشم داشت مالی نداشته باشی. حتی انسان را به اینکه دنبال پیدا کردن شوهری متهم می‌کنند.

نمی‌توانم سرزنش‌شان کنم چون کمر باور های‌شان بدجور شکسته.

-مهم‌ترین چیزی که شما را مجبور به ترک خانه کرد چه بود؟

شاید اصلی‌ترین دلیلش تنهایی عمیق از لحاظ فکری بود. ایده‌هایم برای همه ناآشنا بود یا باید ساکت می‌نشستم یا می‌جنگیدم یا می‌رفتم که من سومی را انتخاب کردم.

آنجا دختر در قفس خریدار دارد و من دنبال فروش گوهر وجودم نبودم.

-در مورد ازدواج فکر می‌کنید؟

در جامعه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم ازدواج تکاملی اجباریست که گذر از آن را به بیرون آمدن کرم از پیله مانند می‌کنند که بسیار اشتباه است.

آری به ازدواج اندیشیده‌ام؛ اما نه به هر کس یا به هر قیمت. شاید یا من مردی را که پر پروازی برایم باشد نیافتم یا نه او مرا ندیده و گذر کرده.

دوست ندارم ازدواج پناهی برای تمام چیزهایی باشد که از آن فرار می‌کنم یا برای فرار، ازدواج کنم.

-برای دخترها و پسرهای هم‌سن و سال خودت چه پیامی دارید بفرمایید:

اولین پیامی که برای دخترها دارم این است که به خودتان اعتماد کنید شما تواناتر از آن هستید که فکرش را می‌کنید. دختر بودن را برای هیچ امری محدودیت ندانید برای خواسته‌هایتان آنقدر تلاش کنید که وقتی به آن نرسیدید ناراحت کم‌کاری نباشید، به تنهایی هدف‌هایی تعیین کنید، برای رسیدن به آن‌ها باید خلاف جهت رودخانه شنا کنید. نترسید از اعتراض دیگران، که اعتراض آن‌ها یعنی شما در حال رشد هستید. هرگز در انتظار آینده ننشینید بلکه در حد فکر هم باشد در تکاپو بمانید، هر قله‌ای بالا رفتنی دارد، برای آیندگان هم که شده رنج‌ها را ما باید تحمل کنیم تا آنان دیگر این دردها را نداشته باشند.

به پسرها می‌گویم اعتماد کنید به دنیای دخترها، یک دختر برای عشق جانش را کف دستانش می‌گذارد چه برسد به مسایل مالی، باور ندارید؟! پس چرا زن فرزندش را با آن همه مشقت دنیا می‌آورد چون عاشق کودکش است. زن را برای همسری و مادری ساخته‌اند نه دوستی و ... پس دنیای قشنگ‌شان را ویران نکنید تا آینده‌ی دنیا ویران نشود. دنبال انسان مفید باشید نه عروسکی ویترینی.

-زندگی اینجا در تهران و خانه پدری را کوتاه برای‌مان مقایسه می‌کنید؟

خانه برای من فشار روانی داشت در هنگام وجود پدرم؛ اما دور از انصاف است از مادر خوبم نگویم، مهرش دنیا را سیر و آرامشش آسمان را به گریه وامی‌داشت همیشه در کنارم بود و هست و تمام جسارت زیستن را او به من آموخت.

هر کجا می‌رفتم نگرانم می‌شد هر کاری را شروع می‌کردم تشویقم می‌کرد، دور از چشم پدر بهم پول می‌داد و...

خب معلوم است اینجا تنهاترم اگر دیر برگردم به خوابگاه، کسی نگرانم نمی‌شود کسی منتظر آمدنم نیست، کسی غذایی برایم نمی‌پزد و وقتی مریض می‌شوم کسی را ندارم به فکر درمانم باشد به قول قدیمی‌ها آبی دستم بدهد؛ اما شکر خدایی را به جا می‌آورم که خالق تمام داشته‌ها و نداشته‌هایم است.

-وقتی به دنیا نگاه می‌کنی دوست داشتی جای چه کسی بودی یا بهتر بگم مثل چه کسی بودی؟

(ابروهایش را بالا می‌اندازد و بدون تأمل و همراه یک لبخند جواب می‌دهد)

دوست دارم صبر مادرم را داشتم. ام المؤمنین عایشه برایم زیباترین حس زن بودن را تداعی می‌کند و شاید در دنیای امروزی شخصیت مادر ترزا را الگویی برای شبیه بودن قبول دارم.

-می‌توانم بپرسم وقتی با خدا صحبت می‌کنی چه چیزی از او می‌خواهی؟

(با نگاهی تعجب آمیز نگاهم کرد و ادامه داد)

کمی خصوصی نیست؟(بعد از کمی سکوت ادامه می‌دهد:) با خدایم با زبان خودمانی زیاد صحبت نمی‌کنم؛ اما با نماز و قرآن چرا صحبت می‌کنم؛ و همیشه خواسته‌ام این بوده که مرا یاری دهد که در این دنیای ناپاک پاک بمانم. از بدی‌ها مرا باز دارد.

-چه چیز خودت را دوست داری؟

دلسوزی‌ام را برای طبیعت و حیوانات و انسان‌ها دوست دارم.

-بسیار سپاسگزارم از وقتی که در اختیارمان قرار دادید امیدوارم در آینده به عنوان زن موفق سُنی در سطح جهانی باز هم بیاییم و با شما مصاحبه کنیم. فقط گفته باشم ما را در نوبت نکارید لطفاً.

-دوست دارم دیگر برای کسی دلم پر از غصه نشود، دوست دارم امثال این دختران به آنچه که مستحقش هستند برسند؛ و مطمئنم که روزی خواهند رسید به جایی که به دنبالش هستند.